BezMar

BezMar

وبلاگ شخصی امیر ر.
BezMar

BezMar

وبلاگ شخصی امیر ر.

تلخ...

دختر گل فروش

تو پارک نشسته بودیم که یه دختر کوچولو اومد گفت ازم یه گل بخر. گفتم باشه فقط صبر کن الان دوستامم میان تا اونام چندتا بخرن. دوستام اومدن و اونام از سر دلسوزی چندتا ازش خریدن. گفتم اسمت چیه؟ گفت فاطمه، گفتم پدرت چیکارس؟ گفت پدرم مرده مامانمم مریضه و منو داداشم درس میخونیم. خیلی دلم به حال چهره معصومش سوخت، گفتم میذاری یه عکس ازت بگیرم؟ گفت باشه ولی فقط یکی، اگه 500 تومن بدی روسریم هم بر می دارم. گفتم: اهههه فاطمه دیگه این حرفو نزنی ها خیلی ازت ناراحت شدم. وقتی به آینده این دختر فکر میکنم حالم از دنیا به هم میخوره.

بچه های کاربچه های کار
بچه های کاربچه های کار
بچه های کار

این مطلب نقل قول بود و خاطره خودم نیست.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.