BezMar

BezMar

وبلاگ شخصی امیر ر.
BezMar

BezMar

وبلاگ شخصی امیر ر.

داستان کوتاه عشق و نفرت

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.

پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست.

و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری ؟

مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!

و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری ؟

زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم.

و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که

از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.

در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.

اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند.

و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.

در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که

“تاسرحد مرگ متنفر بودن” تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن” می پردازید.

عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید.

این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.

سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید.



منبع :namakstan.ir

چه گوارا

چه گوارا رو تو همه جای دنیا می‏شناسن هرچند تو ایران کمتر شناخته شده‎. اگه بخوام کوتاه بگم اون یه قهرمان واقعی بود، یه انقلابگر خالص، یکی که واقعاً به خاطر مردم زندگی کرد، جنگید و کشته شد. خیلی چیزها ازش یاد گرفتم و همیشه حسرت می‎خورم که چرا بین ما نبود. در موردش بهتره زندگینامه کاملش رو بخونید اما در حد مطلب کوتاهی می‎تونم این مطلب رو که آقای آرش نهاوندی نوشته و تو همشهری آنلاین منتشر کرده رو براتون بذارم.


"ال چه هستم و زنده‌ام بیش از مرده‌ام ارزش دارد." این کلماتی بودند که چه گوارا در روز پیش از اعدامش علیه نظامیانی که وی را دستگیر کرده بودند، به کار برد. آن چریک  دربند در آن لحظات نمی‌توانست این تصور را از ذهن بگذراند که پس از مرگ بدل به یک افسانه خواهد شد. در مخیله‌اش حتی نمی‌گنجید که صنایع کشور‌های سرمایه دار از افسانه وی اسطوره خواهند ساخت.



تنها یک سال پس از کشته شدن چه گوارا، دانشجویان آمریکایی و اروپایی تصویر وی را که به پرچم‌ها الصاق شده بود، به نشانه اعترض در فضای دانشگاهی کشور‌های غربی به هوا بلند کردند. تصاویر وی از سوی میلیون‌ها نقر به چاپ می‌رسید. اسطوره چه دیگر در سراسر جهان قابل فروش بود. ال چه گوارا کودکی بود ضعیف و رنجور که از بیماری آسم رنج می‌برد. او به دلیل ابتلا به این بیماری به جای مدرسه رفتن در خانه کنار مادرش ماند. در واقع معلم اصلی سال‌های اولیه اموزش ال چه مادرش بود. زمانی نیز که به دانشگاه راه یافت، هنوز به سیاست بی علاقه بود. در واقع ارنستو ال چه گوارا در ابتدا و در لباس یک توریست معمولی بدون آنکه علاقه و درک خاصی از مسائل سیاسی داشته باشد در سراسر آمریکای لاتین به سیر و سیاحت پرداخت. گشت و گذار در میان قبایل سرخپوست شمال آرژانتین نقطه آغاز سفری بود که او را از نظر شخصیتی دگرگون می‌ساخت. این دانشجوی رشته پزشکی پس از بازگشت از سفر خود به کشور‌های شیلی، پرو، کلمبیا، ونزوئلا و میامی در ایالات متحده در یادداشت‌هایش نوشت: حس می‌کنم بوی خاک و خون دشمنم مرگ، به مشامم می‌رسد. در سال 1953 ال چه به مکزیک رفت و در آنجا با یکی از همراهان مارکسیستش هیلدا گادئا آشنا شد. هیلدا گادئا فردی است که بعدها ال چه را به نیکو لوپس انقلابی مکزیکی معرفی کرد و این یکی نیز وی را با فیدل کاسترو آشنا کرد. پس از کودتای سیا (سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا) در مکزیک، ال چه به نهضت مقاومت مکزیک پیوست. در مزرعه‌ای واقع در خالیسکو ال چه برای اولین بار توسط سرهنگ آلبرتو بایو آموزش‌های چریکی دید.ال چه در مزرعه خالیسکو استعداد‌های نهفته خود در زمینه آموزش‌های نظامی را به نمایش گذاشت. در سال 1956 و زمانی که ال چه به همراه فیدل کاسترو و با کشتی گرانما پا به کوبا گذاشت، دیگر یکی از رهبرانی بود که برای سرنگونی دیکتاتور کوبا باتیستا برگزیده شده بودند. از آن زمان به بعد در تاریخ از ال چه به عنوان مرد مورد اعتماد کاسترو یاد می‌شود. نتیجه این اعتماد سپردن فرماندهی نیرو‌های انقلابی به ال چه در نبرد سانتا کلارا بود.ال چه گوارا پس از اعدام در نبرد سانتا کلارا پیروزی قطعی برای انقلابیون کوبایی رقم خورد. پس از پروزی انقلاب کوبا ال چه مدتی را به عنوان یک سیاستمدار و در مقام رییس زندان لاکابانیا در هاوانا پایتخت کوبا انجام وظیفه می‌کرد. ال چه در کوبا و در لباس سیاتمدار کوتاه مدتی دوام آورد و در سن 35 سالگی این کشور، زن و فرزندان و مقام سیاسی خویش را برای رسیدن به هدفی بزرگتر ترک کرد: انقلاب در سراسر قاره آمریکای جنوبی. ال چه اما نتوانست به اهداف خود در رهبری یک انقلاب سراسری در آمریکای لاتین برسد. در سال 1967 توسط کماندوهای بولیویایی که در آمریکا تعلیم دیده بودند، دستگیر و سپس توسط آن‌ها اعدام شد. ال چه در حالی که در برابر جوخه آتش قرار گرفته بود و می‌دانست دیگر آخرین لحظه عمر فرا رسیده خطاب به سربازانی که لوله تفنگ‌هایشان را برابرش گرفته بودند، گفت: حواستان را خوب جمع کنید و خوب نشانه گیری کنید که دارید یک مرد را می‌کشید. این کلمات آخرین کلماتی بودند که 9 اکتبر 1967 از دهان ال چه گوارا خارج شدند.


منبع: همشهری آنلاین

تلخ...

دختر گل فروش

تو پارک نشسته بودیم که یه دختر کوچولو اومد گفت ازم یه گل بخر. گفتم باشه فقط صبر کن الان دوستامم میان تا اونام چندتا بخرن. دوستام اومدن و اونام از سر دلسوزی چندتا ازش خریدن. گفتم اسمت چیه؟ گفت فاطمه، گفتم پدرت چیکارس؟ گفت پدرم مرده مامانمم مریضه و منو داداشم درس میخونیم. خیلی دلم به حال چهره معصومش سوخت، گفتم میذاری یه عکس ازت بگیرم؟ گفت باشه ولی فقط یکی، اگه 500 تومن بدی روسریم هم بر می دارم. گفتم: اهههه فاطمه دیگه این حرفو نزنی ها خیلی ازت ناراحت شدم. وقتی به آینده این دختر فکر میکنم حالم از دنیا به هم میخوره.

بچه های کاربچه های کار
بچه های کاربچه های کار
بچه های کار

این مطلب نقل قول بود و خاطره خودم نیست.

Prison

یادش بخیر، این شعرو وقتی تو خدمت بازداشت بودم نوشتم. جوگیر شدم انگار حبس ابد بودم این شعرو گفتم! ولی چه دورانی بود، پایه ثابت بازداشتگاه بودم.


I'm in prison and you?
You'r free and you don't know
How's a bird in the cage
You haven't been here, so
You don't know what's dangeon
You'r not condemn, you don't owe
The sky of prison is gray
This means death of the rainbow
I count dog days every day
Clock hands rotate slow
I can't scape, I scare
Can I wait here, of course no
Everyone forget me, I'm alone
My days will pass here, I know


من در زندانم و تو؟

تو آزادی و نمی دانی

چگونه است یک پرنده در قفس

تو هیچ گاه اینجا نبودی، پس

نمی دانی سیاهچال چیست

تو محکوم نیستی، تو بدهکار نیستی

آسمان اینجا خاکستریست

این یعنی مرگ رنگین کمان

هر روز روزهای سگی را می شمارم

عقربه های ساعت کند می چرخند

نمی توانم فرار کنم، می ترسم

می توانم بمانم؟ البته که نه

همه مرا فراموش کردند، من تنهایم

روزهای من اینجا خواهد گذشت، می دانم


پرنده تو قفس

تا حالا تو قفس بودین؟ میخواین بدونین چه حسی داره؟ پس این شعر منو بخونین


پرنده نیست پرنده اسیر میله و قفس                        پرنده که پر نزنه سم میشه واسش هر نفس

پرنده که پر نزنه دیگه پرو میخواد چکار                        از چی باید فرار کنه پرنده ای که شد شکار؟

وقتی امیدی نداره چرا باید پر بزنه؟                            وقتی جایی نداره به کجا باید سر بزنه؟

نه عشق داره نه نفرتی وقتی کسی رو نداره             نه دوستی و نه دشمنی اشکاش واسه کی بباره

زندگی پرندهه شمردن روزا شده                              اینقد مونده توی قفس، قفس واسش دنیا شده

بالا پایین هوا زمین همه طرف شده میله                   اینقد مونده یه جا اسیر پراش واسش شدن پیله

زندگی و مرگ هردوشون واسه اون یه معنا دارن          خوب و بد و زشت و زیبا واسه پرنده یکسانن



بدتر از این اینه که هرجا میری تو قفس بری...